۱۳۹۴ مرداد ۱۰, شنبه

ایران - سکینه دلفی از شهدای قتل عام سال 1367 در آبادان


شهادت سکینه دلفی از شهدای قتل عام 1367در آبادان به نقل از خواهرش مجاهد خلق اشرفی لیلا دلفی :
صبح زود یکی از روزهای داغ شهریور 67 است و آسمان تازه به فلق خونرنگ شده و هنوز خورشید بیرون نزده است که با زنگ درب خانه از خواب بلند می‌شویم. مادرم می‌گوید: ”دخترم برو ببین کیه؟ بالاخره در رو باز می‌کنه خانم‌جون، بفرمایید تو، چه خبر شده؟ خانم جون، بغض گلویش را فشرده، خانم‌جون سرش رو روی سینه مادرم می‌گذارد و با شیونی سوزدار خدا، خدا، مادر! بچه‌هامون کشتن! گریه امانش نمی‌ده، سکینه! سکینه! سکینه عزیزمون‌ رو هم کشتن! به‌ناگاه بغض گلویم می‌ترکد و هق‌هق گریه و اشک چشمهایم جاری می‌شه ”خدا لعنت‌شون کنه مرگ بر خمینی خواهرم را کشتین خدا شما را بکشه، ولی صدایی از مادر شنیده نمی‌شد، ترسیدم نکند دچار شوک شده به‌صورتش نگاه کردم دیدم دستانش روی صورتش بود و به چشمانش فشار می‌آورد ولی باز هم صدایی از هق‌هق نبود مامان! مامان! چی شده؟ تو را خدا تو هم گریه کن اشک در چشمانش حلقه زده بود و برقی درخشان در چشمانش گویی دارد سکینه را نگاه می‌کند. گفتم مامان گریه کن، تو را خدا گریه کن، خدای نکرده برات اتفاقی می‌افته! مامان گفت: برای چی گریه کنم مادر؟ وقتی خودم انتخاب کردم، دخترم را در این راه بدم! سپس رو به دیگر مادران و خانم‌هایی که برای تسلی آمده بودند ”‌شما بدونید دختر من شهید شده، اون نمرده، اون راه امام حسین رو رفته کسی که راه حسین رو می‌ره، مگه گریه داره؟ بالاترین افتخارم همینه که دخترم مجاهد خلق بود و شهید شد برایش لباس سیاه نمی‌پوشم، عزا نمی‌گیرم و گریه هم نمی‌کنم ”کم‌کم صدای هق‌هق مادرانی که می‌گریستند داشت کم می‌شد و با هر کلام مادر گویی بر عزم و ایمان آنها افزوده می‌شد و مادر ادامه داد بله بدونید که الآن کینه‌ام صد‌ برابر شده و پسرام و دخترام رو صد برابر بیشتر از روز قبل دوست دارم و فکر می‌کنم اونا تنها کسانی‌اند که انتقام همه این خونهای به‌ ناحق ریخته شده را می‌گیرن. یکی دیگر از دوستان سکینه است که خبردار شده و برای تسلی دادن به ما وارد خانه می‌شود، نمی‌دانستم سکینه این‌قدر دوستان زیادی دارد، سلام! خیلی از این‌که سکینه نیست متاسفم، البته جای او حتماً که نزد فرشته‌ها است فرشته‌ها؟ آره بخدا سوگند می‌خورم شما سکینه را نشناختید، ما خیلی فقیریم و مادرم با رختشویی خرج در می‌آورد ولی هربار سکینه نزد ما می‌آمد و برایمان مقداری کمکی برنج و بعضاً شکر می‌آورد وبا ما غذا می‌خورد او برای ما فرشته بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر