۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

ایران - نامه های اشرف رجوی به رهبر مقاومت ایران مسعود رجوی

اشرف رجوی سمبل  زن انقلابی مجاهد خلق
در 19بهمن سال 1360 شهید اشرف رجوی به همراه سردار شهید خلق موسی خیابانی و 18تن از یاران پاکبازشان در محاصره پاسداران جهل و جنایت خمینی با نبردی نابرابر به شهادت رسید و جز جسم بی جان خود چیزی به دشمن نداد .
اشرف که بعنوان سمبل زنان انقلابی مجاهد خلق شناخته میشود در نامه هایی به برادر مجاهد مسعود رجوی عواطف و احساسات خود را به میلیشیای مجاهد خلق و شهدای مجاهد چنین بیان میکند:  

فرازی از اولین نامه میدانی! بعضی وقتها فکرمی‌کنم چه خوب است من و بچه هم مثل خیلی از خواهران و فرزندان آنها شهید بشویم. احساس می‌کنم درآن صورت رابطه‌ی خیلی عمیق‌تری بین تو و مردم ایجاد می‌شود. و چه بسا روز پیروزی، رنجی را که برای برپایی انقلاب کشیده شده بسیارعمیق‌تر لمس کنی. میدانی شهادت در این فضای موجود خیلی ساده‌تر شده. گویا عین زندگی است. نمیدانی خود من با وجود همه مسائلی که دیده‌ام در برابرعظمت فداکاری نسل حاضر دچار شگفتی شده‌ام. همین چند روز پیش خواهر 12ساله‌یی شهید شده بود و چقدر قهرمانانه. واقعاً چه چیزی او را به این همه فداکاری واداشته؟ باید به تربیت کنندگان این نسل تبریک و تهنیت گفت؛ و برای همین‌هاست که می‌گویم انشاءالله سرحال و سالم باشی تا بتوانی به وظیفه سنگینی که برعهده‌ات گذاشته شده عمل کنی.
… در صورتی‌که باز یکدیگر را دیدیم، به قول خودت گفتنی زیاد داریم و اگر آن شهباز سعادتی را که خداوند در سلول ازمن دریغ کرد، درآغوش کشیدم، به هدفم رسیده‌ام.
فرازهایی از نامه دوم:
تمام بچه‌هامون، با تمام عزیزانم، با تمام نورچشمانم، همانهایی که قهرمانانه شهید می‌شوند همیشه با آنهام، با آنها شکنجه می‌شوم، با آنها فریاد می‌زنم و با آنها می‌میرم و زنده می‌شوم. نمی‌دانم آتشی را که تمام وجودم را از نوک پا تا مغز سرم از پوست تا مغزاستخوانم فراگرفته چه کار کنم، باور نمی‌کنم که هرگز این آتش، خاموشی داشته باشد. چقدر مرگ در این شرایط ساده‌تر از زیستن است، وای، وقتی خبر شهادتها می‌رسد باور کن با یاد شهدا بخواب می‌روم و با یاد شهدا چشم باز می‌کنم و بیاد انتقام زنده‌ام. اشک مجالم نمی‌دهد اگر بدخط و ناخواناست ببخش. نمی‌دونی مثل این‌که دیگه این جسم قدرت کشیدن این روح عاصی رو نداره، دلم می‌خواد پر بزنم و برم، برم پیش بچه‌ها، پیش همان خواهرها که شب‌ها جای خـوابیدن نداشتـن و حالا راحت تـوی قبـر آرمیده‌انـد. آخه چطوری میشه این تضاد رو حل کرد، تا کی میشه آب رو توی چشمه نگهداشت. جهان خبردار نشد که بر ملت ما در این چند ماه چه گذشت. فکرنمی‌کنم درفرهنگ ملتها کلمه‌ای پیدا بشه که بتونه آنچه را که دراین‌جا می‌گذره نشون بده، مثل این‌که فرهنگ جدیدی باید ابداع بشه، بخدا قسم مصیبت این ملت از عاشورا کمتر نیست، رذالت، دنائت، خیانت، شقاوت... دراوج خودشون باز کمترازچیزی هستند که این‌جا جریان دارد. یاد خاطراتی می‌افتم که جایی که چند سال پیش قبل از ازدواجمان هر دو آنجا زندگی می‌کردیم، [توضیح: منظور زندان است] موقع ورزش، همیشه به بالاترین آجر حیاط نگاه می‌کردم و نگاهم می‌لغزید و می‌آمد پایین، گاهی اوقات پرنده‌ای هم آنجا بود که اکثراً حواسم را توی ورزش پرت می‌کرد، طناب رخت‌ها، شیرآب و خلاصه بچه‌ها، چقدربا همه‌ی آنها احساس یگانگی می‌کردم و در عین‌حال تنها بودم، چقدر با آن آجر با آن پرنده، با شیرآب و با طناب رختها و با بچه‌ها احساس نزدیکی می‌کردم، این‌که همه‌ی آنها در نهایت، همراه و مددکار هم و به همـراه من و همه‌ی انسان‌هـا، همه‌ی سنگ‌هـا و همه‌ی کـوهها و همه‌ی کبوترها و همه‌ی... وهمه‌ی هستی به پیش می‌روند... توی کمیته، وقتی سرمو فرنچ [توضیح: ”فرنچ“ اصطلاحی است که در مورد لباسی که در زندان شاه به زندانیان سیاسی می‌دادند به‌کار می‌رفت وآن عبارت ازروپوش و یا بلوزی بود که به جای کت می‌پوشیدند] می‌انداختند که ببرند بازجویی، با موزائیک‌ها زیر پام احساس یگانگی می‌کردم و می‌خندیدم واین سیل خـروشان هستی پیش میره و چقدراحمقند اینها، این سنگ‌ریزه‌ها که می‌خواهند جلوی حرکت آبشار و سیل خروشان هستی روبگیرند.خنده‌داره با چی دارند می‌جنگند با خدا! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر